حکایت👌👇👇

پادشاهی نذر کرد که اگر از حادثه‌ ای نجات یابد، پولی به پارسایان دهد.

چون حاجتش روا شد، به غلام خردمندش پولی داد تا به پارسایان دهد.

پس غلام هر شب نزد پادشاه می ‌آمد و می ‌گفت هر چه روز جستجو کردم، پارسایی نیافتم.

پادشاه گفت :

طبق اطلاع من، چهارصد پارسا در کشور من است.

غلام گفت آنکه پارسا است، پول ما را نمی‌ پذیرد و آن ‌کس که می ‌پذیرد، پارسا نیست!

پادشاه خندید و فرمود حق با غلام است.
آن‌ کس که در بند پول است، زاهد نیست .

منتشر شده در
دسته‌بندی شده در عمومی

توسط جعفر بهشتی وکیل پایه یک

تلفن تماس: +989023205638 021-88741789

393 دیدگاه

پاسخ دادن به Tedfor لغو پاسخ